از بچگی آسمان و منظره هایی که به ابر مزین شده بودند را دوست داشت. ۱ ساعت بعد در حالی که خدمه مهماندار هواپیما او را صدا میزد از خواب برخواست. با صدای او بیدار شد و چمدانش را برداشت و بیرون رفت. خودش به تنهایی تاکسی گرفت و به آدرس زیر رفت: _ساختمان آجری کنار پارک وینتون، پلاک ۲۳۴ ، واحد ۲ وقتی راننده جلوی خانه ای بزرگ و وحشت آسا ایستاد ، سایه هنگامی که منتظر راننده تاکسی بود تا چمدان هایش را بیاورد صدای کسی را شنید. دختری با موهای طلایی و فرفری، دماغی که همیشه قرمز بود ، پوست سفید و یک دست مانند مادر . آن دو بدون کلامی یکدیگر را در آغوش گرفتند . جو پس از اینکه چمدان های سایه را از راننده تاکسی گرفت ، او را به داخل دعوت کرد . سایه د...